قسمت دوم
عطر شال و گیسوی تو
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
آسمان ابری بود و باران نم نم میبارید
در جای همیشگی اش ، بالکن خانه ی ماه بانو لم داده و با سازش ور میرفت
دو ساعتی به آمدن خواستگار مانده بود که ناهید با پیراهنی یکدست سفید و شال آبی رنگ وارد بالکن شد
خسرویی...لباسام خوبه؟
خسرو لبخندی بر چهره ی بی تفاوتش اضافه کردو حرفی نزد
هوی...داداش فرخم نیست دارم از تو نظر میپرسما...بدو بگو
فقط اون گردنبند فیروزه ایت قشنگه
چقدر من ذوق کردم اینو واسم گرفتی.یادته؟
بشین این ملودی رو برات بزنم
ناهید بدون معطلی و با ذوق روی صندلی مینشیند و چشمانش را میبندد
خسرو ویولن را دست گرفته و خیره در چشمان بسته ی ناهید شروع به نواختن میکند
باران کمی شدت گرفته و ناهید مدام نفس میکشد و با صدای ساز سرش را تکان میدهد
خسرو محو نگاه کردن ناهید به یکباره دست از ساز میکشد
چقدر عاشق این پسره شدی که قبول کردی بیاد خواستگاریت؟
ناهید با تعجب چشمانش را باز میکند
مامانم میگه عشق بعد از ازدواج بوجود میاد
اگه بوجود نیومد چی!؟
چرا خب،،،پسر خوبیه ، خوشگله ،خوش هیکله ، با ادبه
اینارو ول کن، وقتی بهش فکر میکنی حواست پرت میشه؟
یا مثلا الان که داره بارون میاد هوس کردی باهاش بری تو خیابون؟
نه با ماشینا...پای پیاده،،خیس خالی شید.
چه میدونم از این چیزایی که تو کتابا هست دیگه؟
اما عشق که فقط این چیزا نیس
پس چیه ؟
اصن تو خودت تا حالا عاشق شدی؟
وای ببخشید سوال چرتی بود، تورو چه به این حرفا
ناهید میخندد و شال را از سرش برداشته و روی صندلی می اندازد و موهای پراکنده پشت گردن اش را مرتب میکند
خسرو چشمانش را میبندد و دوباره شروع به نواختن ساز میکند
وقتی چشمانش را باز میکند ناهید به داخل خانه رفته و آنسوی پنجره در حالی که موهای بافته اش را با دست اینسو و آنسو رها میکند مشغول حرف زدن با تلفن است
خسرو شال ناهید را از روی صندلی برداشته و به صورتش نزدیک کرده و چشمانش را میبندد و عمیق نفس میکشد...عمیق نفس میکشد و با بخار دهانش روی میز مینویسد
من ساکتم اما چرا نمیشنوی...؟ این هوای لعنتی و باران عطر شال و گیسوی تو ساز ناکوک من فریاد میکشند خسرو، ناهید را دوست دارد چرا نمیشنوی جیران من؟ خسرو، ناهید را دوست دارد
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
علی سلطانی
یکی بود یکی نبود .
همیشه همین بوده . یکی بود، یکی نبود .
در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن .
با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ،
که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند .
و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .
از دارایی ، از آبرو ، از هستی .
انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست .
هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما .
و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .
هنر نبودن دیگری ......
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
دکترعلی شریعتی